آبها آیینه سرو خرامان تواند


بادها مشاطه زلف پریشان تواند

رعدها آوازه احسان عالمگیر تو


ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند

شاخ گلها دست گلچین بهارستان تو


غنچه ها از زله بندان سر خوان تواند

سروها از طوق قمری سربسر گردیده چشم


دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند

قدسیان پروانه شمع جهان افروز تو


آسمانها طوطیان شکرستان تواند

شب نشینان عاشق افسانه های زلف تو


صبح خیزان واله چاک گریبان تواند

سبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشی


سبزه خوابیده طرف گلستان تواند

نافه های مشک کز سودا بیابانی شدند


از هواخواهان زلف عنبر افشان تواند

بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند


در هوای چیدن سیب زنخدان تواند

از گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اند


پرده فانوس شمع پاکدامان تواند

سینه هایی کز خس و خار علایق پاک شد


شاهراه جلوه سرو خرامان تواند

آتشین رویان که می بردند از دلها قرار


چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند

چون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهن


حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند

خوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاه


همچو نقش پا سراسر محو جولان تواند

مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند


گردباد دامن پاک بیابان تواند

صائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشق


زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند